درباره کتاب رمان بیچهرگان
رمانی که ظرافتهای پژوهشی آن زبانزد است. جامع و جذاب. مخصوصا اینکه آشکارا بیان نشده و در لفافه آمده است. طوری که در ناخودآگاه مخاطب نفوذ میکند و او را سرکیف میآورد. شگفتانه این اثر حماسهسراییهای فوقالعاده و کمنظیر آن است. نکته قابل توجه دیگر این اثر، توجه به بینامتنهایی از حماسههای ایران و یونان است.
زمانِ تاریخی که نویسنده برای روایت خود انتخاب کرده است، کارکردی فراتاریخی دارد و این امکان را فراهم میآورد تا رمان از سطح ادبیات فراتر رود و کنش سیاسی و گفتمانی بگیرد. این رمان به لحاظ دیپلماسی برونسرزمینی و گفتمانسازی داخلی اهمیت بهسزا دارد.
برشی از کتاب رمان بیچهرگان
هنوز هم به درستی معنی تراژدی را نمیدانستم. ولی به گمانم این فقط داستانی درباره تقدیر نبود، شاید بیشتر دربارهی همان چیزی بود که در یادگار زریران نیز وجود داشت. دربارهی کشاکشی بیپایان میان راستی و هستی، میان حقیقتی که دیده نمیشود و واقعیتی که آشکار است. ادیپ میخواست حقیقت پنهان خود را کشف کند و تاوانش را هم به سختی پرداخت. مثل گشتاسب که میدانست اگر به جنگ برود برادر و پسرانش را از دست خواهد داد ولی مرگ عزیزترین کسانش را به رها کردن ایمانی که در قلب خود داشت، ترجیح داد. تردیدی نداشتم که در پیرامون من نیز حقیقت پنهانی وجود دارد که کشف آن برایم تاوانی سنگین خواهد داشت. شاید دلیل واقعی وحشتی که شنیدن داستان ادیپ در من برانگیخت همین بود. دیدن سایههایی در تاریکی که نمیخواستم آشکار شوند.
***
به گمانم آدمی را که بسیار باهوش باشد راحتتر از مردمان احمق میتوان فریب داد. شاید چون چشمهای تیزبینش چنان به دیدن دور دستها خو کرده که چالهی جلوی پای خود را نمیبینند.
***
- بدتر از دروغ میگفتند.
- یعنی چه؟
- آنها راست و دروغ را با هم میآمیختند
چیزی که به آن ایمان داری با دروغ از میان نمیرود. ولی وقتی راست را با دروغ میآمیزند دیگر چیزی قابل اطمینان نیست و تیکهگاه محکمی درون خود نمییابی.
***
مردم گمان میکنند کاخها و معابد باشکوه از سنگ و آجر ساخته شدهاند. ولی واقعیت آن است که همهی اینها از خیال و کلمات پدیدار میشوند. زیرا هر کاری پیش از آنکه انجام شود، هر چیزی پیش از آنکه ساخته شود در خیال آدمها پدیدار میشود. کلماتی ویران میکنند و کلماتی میسازند. کوروش و داریوش نیز با کلمات نیرومندی که در خیال خود داشتند توانستند بزرگترین کشور جهان را بسازند.
***
- قصهها تا زمانی که درون قلبت هستند زندهاند وقتی آنها را روی کاغذ میآوری، میمیرند. جای قصهها در دل آدمیست نه بر روی پوست و کاغذ.
پدرم گفته بود قصهای که از روی کاغذ و چرم خوانده شود مثل هم آغوشی با زیباروی مرده است. گوسان باید بتواند حرارت جان خود را در قصه بدمد تا کلمات جان بگیرند و بر قلب آن که میشنود بنشیند. گوسان باید نخست تبدیل به قصهای شود که میگوید و بعد خود از میان برود تا فقط قصه باقی بماند. قصهگو باید فراموش شود تا قصهاش باقی بماند. یک بار نیز گفته بود:
ـ ما بیچهرگانی هستیم که چهرههای فراموش نشدنی خلق می کنیم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.